نوبت من رسید. حالا باید از صورتم دوتا عکس می گرفتند. یکی
کل صورت و دیگری نیم رخ. یه عکس هم از مردمک چشمم باید
می گرفتند. قسمت بعدی هم اثر انگشت بود. وقتی که نظامی
آمریکایی که ظاهرا یک چینی بود مشغول عکس برداری بود
بغل دستی او که مسئول اثر انگشت بود کانتینر را ترک کرد و
یک سیاه پوست جای او را گرفت. کار عکس برداری که تموم شد.
من هم خودم رو زدم به اون راه و پاسپورتم رو برداشتم و به
نظامی آمریکایی گفتم: finish؟ اون هم که حالت طبیعی من رو
دید و قبلش هم توی کانتینر نبود یه خورده مکث کرد و گفت:
go. من هم کاملا طبیعی گفتم: tanks. نظامی سیاه پوست هم
جواب داد:tank you. و من بدون اینکه اثر انگشت بدم از
کانتینر بیرون رفتم. خلاصه خسته و کوفته بالاخره سوار
اتوبوس شدیم که از طرف مهران به سمت نجف حرکت کنیم.
اتوبوس ما همراه چند تا اتوبوس دیگه از ایرانی ها حرکت کرد.
ما اتوبوس دومی بودیم. جلوی ما یک تویوتا که افرادش مسلح
بودند برای حفاظت حرکت می کرد. سرنشینان تویوتا لباس
قهوه ایی رنگ داشتند. اون تویوتا مال سپاه بدر(قوة الحکیمیه)
بود. توی مسیر بودیم که ناگهان اتوبوس جلویی ما یکدفعه راهنما
زد و بدون اینکه از سرعتش بکاهد از مسیر خارج شد. اتوبوس
ما هم فورا از مسیر خارج شد. با تعجب به خیابان نگاه می کردم
که دیدم چند نفربر آمریکایی از رو به رو می آید. از راننده دلیل
خارج شدنش از مسیر را پرسیدیم و او نیز گفت: اگر کنار نزنیم
شلیک می کنند.
خلاصه ما به نجف و بعد از آن به کربلا رفتیم از فضای معنوی
آنجا بهره مند شدیم. اما وقتی که سفرمان پایان یافت و قصد خروج
از مرز عراق را داشتیم دوباره به پست آمریکایی ها مستقر در
لب مرز ایران خوردیم. با خودمون گفتیم که لابد دیگه کاری با
ما ندارند. چون داشتیم به ایران بر می گشتیم. مجموعا 4 نظامی
آمریکایی بودند که یکی از اونها زن و دوتای دیگر سیاه پوست
بودند. بقیه هم داخل کانتینر بودند. هوا خیلی خیلی گرم بود. از
روی دوش هر نظامی یک شلنگ آویزان بود که به کوله پشتیشان
وصل می شد. داخل کوله آب خنک بود و آمریکایی ها هر چند
دقیقه یک بار شلنگ رو داخل دهانشان می گذاشتند و از آن
می مکیدند. هیچ کدوم از این آمریکایی ها رو هم دفعه قبلی
ندیده بودیم. یعنی همشون قیافه هاشون جدید بود. اما همین که
اومدیم از جلویشون رد بشیم یکدفعه یه سرباز آمریکایی سفید
پوست و چاق اومد جلو و با صدایی نسبتا بلند گفت: stop.
بعدش گذرنامه هامون رو گرفت و به گوشه ای اشاره کرد و
گفت:go. بعدش هم به نشانه هماهنگی شصتی بلند کرد. ما
نیز برایش شصتی جانانه بلند کردیم. دوباره باید بازجویی
می شدیم. اما این دفعه برای چه؟ هیچ کدام نمی دانستیم